محل تبلیغات شما

دیشب برگشتیم. خانواده هامون همشون اومده بودن استقبال!!! حالا خوبه همش دو روز بود هاااا . ولی انصافا مامان هر ساعت به ساعت زنگ میزد و اصلا دوری شون حس نمیشد. تو اتوبوس هم که دیگه هیچ بچه های عقبی به پسرا بای بای میکردن و اسکولشون میکردن و میخندیدیم.در کل سفر خوبی بود.

وقتی اومدم خونهساعت 9 شب بود شام خوریدم و من بیهوش شدم. چون شب قبلش من اصلا نخوابیده بودم(اگه جام عوض شه عمرا بتونم بخوابم) واسه همین خوب خوابیدم.

ساعت حدود 2:16 بود که یهو از خواب پاشدم  یه صدایی میومد مامان و بابا هم داشتن میگفتن بیا بیرون. حس کردم تیر اندازی شده (آخه تو راهیان نور یه رزمایش بود که هنوزم صداهاش تو گوشمه) رفتیم بیرون رو به مامان میگه ماما صدای چی بود؟؟ میگه وا خب زله بود دیگه واسم خیلی ترس آور نبود چون تو رزمایش انفجار های خیلی بزرگتری هم دیده بودم . یکم تو کوچه موندیم و بعدش گرفتیم کپیدم

اووف خیلی خوش گذشت

یازخ اودلوم (بیچاره شدم)

زندگی در گذر است...

تو ,هم ,ساعت ,خیلی ,مامان ,اصلا ,میکردن و ,بود که ,آخه تو ,تو راهیان ,راهیان نور

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گوناگون دایـره مینــا آیـنـــه